نیلوفر جعفرزاده| دیوارهایی با رنگهای شاد و پنجرههایی با پردههای توری، اتاقی شده تا روزهای پیریشان را در آن بگذرانند. روی هر پله یک گلدان، هر اتاق یک تلویزیون و هر صندلی برای یک نفر است.
پرستارها غذا در دهانشان میگذارند، موهایشان را شانه میکنند، ناخن هایشان را میگیرند و بارها سوالهای تکراریشان را که به دلیل فراموشی میپرسند، پاسخ میدهند... اگر پای حرف هایشان بنشینی انگار داستان چندین کتاب را خواندهای، داستان روزگار رئیس یک بانک تا دنیای پیرمردی که سالها در یکی از مغازههای خواروبارفروشی چهارراه شهدا کاسبی میکرده است.
زیر قاب عکس اتاقهایشان یک بیت شعر یا جملهای نوشته شده؛ یادگاری از آنهایی که روزی در این مکان بودهاند برای حاضران این جمع؛ شعرهایی که آتش به جان آدم میزند. آرزوهایشان کم است، آرزوهایشان کوچک است: آرزوی دیدن دوباره همسر، کاسبی در مغازه، سکونت در خانهای که سالها کلید درش همراهشان بوده است. این روزها همه آنها به خاطرات گذشته فکر میکنند و چشم دوختهاند به لحظات دیدار با فرزند و به رحمت و عفو الهی.
نردههای زردرنگ کشیدهشده دور محوطه خانه سالمندان فرزانگان در محله سجاد برای لحظاتی نگاه عابران را به سمت پیرزنها و پیرمردهایی که زیر سایه درختان بیحرف و سخنی نشسته اند، میکشاند. شاید سکوت فرصت خوبی باشد تا خاطراتشان را به یاد آورند.
مدیر خانه سالمندان فرزانگان میگوید: در خانه سالمندان فرزانگان که از سال ۱۳۸۳ بهصورت خصوصی درحال فعالیت است، ۲۰ پیرمرد و ۲۵ پیرزن بیشاز ۶۰ سال ساکن هستند که بهصورت تخصصی خدماتی نظیر کاردرمانی، روانشناسی، کمک به انجام کارهای شخصی، فیزیوتراپی و... برای آنها انجام میشود. حسین شریفنیا ادامه میدهد: من در رشته بهداشت عمومی با گرایش پیریشناسی تحصیل کرده ام و علاقه زیادی به این قشر از جامعه دارم.
دلیلش هم استاد این درسم مرحوم حسنزاده بود که بسیار جذاب تدریس میکرد و موجب شد تا امروز با پیران جامعه همراه باشم. شریفنیا ۲۰ سال پیش برای نخستینبار ملک شخصی اش در توس ۳۵ را به خانه سالمندان تبدیل میکند و خانه سالمندان فرزانگان نیز دومین اقامتگاه سالمندانی است که احداث کرده است. وی درباره حضور افراد سالمند در چنین مکانهایی عنوان میکند: باتوجهبه رسیدگیها و سطح مطلوب امکانات، این فضا مناسب این قشر از جامعه است و فقط یک کمبود دارد.
شریفنیا این کمبود را نبود محبت فرزندان و خانواده سالمندان عنوان میکند و جبران آن را درگروی همکاری مستمر خانواده آنها میداند. مدیر خانه سالمندان فرزانگان با بیان اینکه برای آینده سالمندان کشور به برنامهای مدون نیاز داریم، عنوان میکند: ما در این مکان تلاش میکنیم آنها را سرگرم و به انجام کارهای جزئی تشویق کنیم.
وی بااشارهبه اینکه این مراکز درمانی نیاز به همکاری بیشتر گروههای مردمی دارد، بیان میکند: سالمندان علاقه زیادی به زیارت حرم مطهر رضوی دارند، درحالیکه سرویسدهی محدود است. البته اداره رفاه آستان قدس رضوی با درنظرگرفتن سرویسهایی برای تشرف سالمندان مرکز ما، در بهبود شرایط روحی آنان تاثیرگذار بوده است.
لرزش دستانش بی اراده نگاهم را به سویش میچرخاند. با تلفن همراه با پسرش صحبت میکند. صدایی آرام با نوایی مردانه دارد. میگوید: وقتی دلتنگ میشوم به فرزندانم زنگ میزنم تا دلم آرام شود. حرفها و تکتک کلماتش بر دل مینشیند. سه سال است او را به اینجا آوردهاند.
میگوید: پسر بزرگم خیلی برایم زحمت میکشد، روز اولی که از خانه ام به اینجا آمدم، نمیدانستم به کجا میروم. مدتی طول کشید تا با اینجا انس گرفتم. حالا هم فقط اجازه دارم تا بوستان ملت تنها بروم. خواهرش را نشانم میدهد که فراموشی دارد و هنوز هم فکر میکند شوهرش نزدیک حرم مغازه دارد و باید قبل از ظهر به خانه برود تا ناهار درست کند! با نگرانی از برادرش میخواهد که به شوهرش زنگ بزند. پیرمرد خوشمشرب خانه سالمندان فرزانگان میافزاید: کارشناسی ریاضی محض دارم و جوانیهایم عضو تیم والیبال دانشگاه علوم پزشکی مشهد بودم.
بعد هم با گفتن از شاگردانش، لحظاتی خندهای رضایتبخش بر چینوچروکهای صورتش نقش میبندد. از او میپرسم دوست داری به دوره جوانی ات بازگردی که سریع در یک کلمه میگوید: نه... تعجب میکنم، ادامه میدهد: اکنون وقت ثمرهدادنم است و باید تجربههایم را به دیگران منتقل کنم. بعد هم با دستان لرزان و خط خوشش شعری روی برگه هایم مینویسد: هرگز گمان مبر از یاد رفتهای، چون روزگار پیش عزیز منی هنوز...
بسیاری از سالمندان این مرکز، فراموشی و افسردگی دارند. پرستاری با مهربانی کنار پیرزنی که انگاری نقاشی دوست دارد، نشسته و مدادرنگیها را میان انگشتانش قرار میدهد. پیرزن چند خط میکشد و از پرستار میپرسد که نام مداد دستش چیست؟
پیرزن دیگری که روی صندلی آهنی نشسته سلام میکند و مرا به سمتش میکشاند. چادر سفیدش را روی پاها مرتب میکند. متولد سال ۱۳۰۰ است. وقتی بیمار میشود، خانواده اش برای مراقبت از او دچار مشکل میشوند و او را به خانه سالمندان فرزانگان میآورند. میگوید: از اینکه در این مرکز کنار همسنوسالانم هستم، خوشحالم، اما روزها طول میکشد تا ما را به حرم ببرند.
بعد هم از نوه هایش برایم میگوید. چند دانه موی سفید از روسریاش بیرون زده. از همسرش که میپرسم، نگاهش رنگ غم میگیرد: تا زنده بود خیلی خوشبخت بودیم. سکته کرد و مُرد. اشک گونههای پیرزن را خیس میکند: وقتی به اینجا آمدم، مستأجر بودم. فرزندانم وسایل خانه ام را بردند زیرزمین خانه شان و من دیگر جایی ندارم که برگردم...
اینجا هنوز هم پیرمردها به مرد خانهبودن و و پیرزنها به خانم خانهبودن عادت دارند؛ آنها به میهمان احترام میگذارند، تعارف میکنند و غرورشان اجازه نمیدهد خیلی از حرفها و گلایهها را بگویند. روی تختهایشان عکس جوانیشان را گذاشتهاند، عکس خانواده و نوههایشان را. آنها را که نشانم میدهند، میگویند به همان دیدارهای چنددقیقهای راضی هستند، اما بغض، صدایشان را میلرزاند و جملههایشان را قطع میکند.
پیرزن دیگری روی تخت دراز کشیده، مچ پاهایش کج شده و پزشکی کنارش ایستاده و در حال فیزیوتراپی است. روی تخت کنار او، پیرزنی، نشسته نماز میخواند. هنوز هم به درمان گیاهی اعتقاد دارد. روی میز کنارش شیشه نبات و علفهای کوهی چیده است. به او میگویم: عمر باعزت کردید و عاقبت بهخیر شدید. جواب میدهد: یک عمر گناه کردیم و حواسمان به اعمالمان نبود.
با هم اتاقی اش رو به تلویزیون نشسته و به صفحه خیره شده است؛ میگوید: حوصله ام سر رفته. گاهی ما را بیرون میبرند و گردش میکنیم. دست هایش را روی تشک فشار میدهد و از همسرش که ۲۰ سال پیش فوت کرده میگوید. میگوید که اگر او زنده بود هیچوقت سر از خانه سالمندان درنمی آورد.
گویا او هربار که به پسرش اصرار میکند تا او را به خانه ببرد، بهانه میآورد که الان وقتش نیست. او سالها مغازه پارچهفروشی داشته و حالا وقتی پرستاران قصد خرید پارچه دارند، به آنها نشانی دوستان و فروشندههای منصف را میدهد.
پیرمرد با دلی شکسته میگوید: وقتی در مغازه کار میکردم، هر شب جمعه حتما به زیارت امام رضا (ع) میرفتم؛ سر خاک پدر و مادرم و همسرم نیز میرفتم، اما از وقتی به اینجا آمدهام خیلی کم به زیارت میروم. بعد هم سؤالی میپرسد که باز دلم را زیرورو میکند: اگر صبحها از همینجا به آقا سلام بدهم، قبول است؟
قبلا هر شب جمعه حتما به زیارت امام رضا میرفتم؛ اما از وقتی به اینجا آمدهام خیلی کم به زیارت میروم
کارمند راهآهن بوده. پنج سال است که او را به اینجا آوردهاند. دو دختر دارد و حالا به افسردگی مزمن مبتلا شده است. موهایش هنوز مشکی است و قیافه یک مرد ۶۵ ساله به او نمیآید. نگاهش را به زمین دوخته و نمیداند چرا دخترانش او را به این مکان آورده اند. پرستارش میگوید: او اطلاعات عمومی فراوانی دارد و هرروز مطبوعات و روزنامهها را میخواند و از اتفاقات روز کشور آگاه است.
مرد میانسال هم میگوید: روزهای اول آمدنم به اینجا خیلی ناراحت بودم و روز و شب را به سختی میگذراندم. او بیان میکند: امکانات اینجا خوب است، اما خیلی وقت اضافه داریم که دوست دارم در این زمان کاری انجام دهم. بعد هم از مسئول این مرکز میخواهد که به او اجازه دهند سفالگری کند و به پیرمردها و پیرزنهایی که توانایی انجام کار دارند، آموزش دهد.
* این گزارش شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۲ در شماره ۷۰ شهرآرا محله منطقه یک چاپ شده است.